معنی زینت و نکویی

واژه پیشنهادی

لغت نامه دهخدا

نکویی

نکویی. [ن ِ] (حامص) نکو بودن. نیکویی. خوبی:
رای ملک خویش کن شاها که نیست
ملک را بی تو نکویی و براه.
بوالمثل.
رجوع به نکو شود. || زیبائی. حسن. خوشگلی. جمال. خوبروئی:
چو رویش به خوبی گل تازه نیست
نکوییش را حد و اندازه نیست.
شمسی (یوسف و زلیخا).
تو گفتی تا قیامت زشت رویی
بر او ختم است و بر یوسف نکویی.
سعدی.
اگر پارسا باشد و خوش سخن
نظر در نکویی و زشتی مکن.
سعدی.
|| نیکی. نیکویی. خیر. بِرّ. احسان. کار خوب:
نکویی به هرجا چو آید به کار
نکویی کن و از بدی شرم دار.
فردوسی.
کسی کو با تو نیکی کرد یک بار
همیشه آن نکویی یاد می دار.
ناصرخسرو.


نکویی کردن

نکویی کردن. [ن ِ ک َ دَ] (مص مرکب) ملاطفت. اِلطاف. (از یادداشت مؤلف). احسان کردن. خوبی کردن. بذل و بخشش و افضال و اکرام کردن:
نکویی به هرجا چو آید به کار
نکویی کن و از بدی شرم دار.
فردوسی.
خشم آیدت که خسرو با من کند نکویی
ای ویحک آب دریا از من دریغ داری.
منوچهری.
بر چشم من افکند دمی چشم و برفت
یعنی که نکویی کن و در آب انداز.
ابوالفضل هروی.
نکویی گر کنی منت منه زآن
که باطل شد ز منت بِرّ و احسان.
ناصرخسرو.
و اعتقاد کردند که صدقه و زکاه ندهند و با درویشان نکویی نکنند. (قصص ص 177).
نکویی مجو از کس و پس نکویی
چنان کن که از کس جزائی نیابی.
خاقانی.
او نکویی کرد و تو بد می کنی
با کسان آن کن که با خود می کنی.
عطار.


نکویی رساندن

نکویی رساندن. [ن ِ رَ / رِ دَ] (مص مرکب) خیر رساندن. خوبی کردن. احسان کردن:
بد خلق هرچت فزون تر رسد
نکویی فزون تر رسان خلق را.
خاقانی.


زینت

زینت. [ن َ] (ع اِ) زینه. آرایش. زیب. آراستن. حلیه. زبرج. پیرایش. پیرایه. زخرف. (یادداشت بخطمرحوم دهخدا). آرایش و پیرایش و بزک و پیرایه و طراز و جواهر و زیبائی و رونق و فروغ و لباس و هر چیزی که بپوشاند برهنگی را. و زینت با زر و سیم و جواهر را پرمون گویند. (ناظم الاطباء). آنچه که بدان آرایش کنند. پیرایه. زیور. (فرهنگ فارسی معین):
هر روز سحاب را مسیر دگر است
هر روز نبات را دگر زینت و رنگ.
منوچهری.
روز شنبه دهم ذی الحجه رسم عید اضحی با تکلفی عظیم بجای آوردند و بسیار زینت ها رفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 288). امیر چاشتگاهی فراخ برنشست و چهار هزار غلام بر آن زینت که پیش از این یاد کردیم، روز پیش آمدن رسول پیاده در پیش رفت. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 292). کوشک را بیاراستند و هر کسی آن روز آن زینت بدید، پس از آن هرچه بدید وی را به چشم هیچ ننمود. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 550).
وز تو به مکر و افسون برباید
این فرو زیب و زینت و سیما را.
ناصرخسرو.
پیرامن آن بساط دو سماط از ممالیک و غلامان ترک با زینتی کامل بداشتند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 332). از چه رهگذر است که لباس حداد در برگرفته اید و زینت و جمال خود را فروهشته. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ایضاً ص 455).
هر گلی را که زینت چمن است
ز سر طعنه در چمن شکنی.
عطار.
زینت او از برای دیگران
باز کرده بیهده چشم و دهان.
مولوی.
وگر بی تکلف زید مالدار
که زینت بر اهل تمیز است عار.
سعدی (بوستان).
مکن از جامه ٔ کسان زینت
منما آنچه نیست در طینت.
اوحدی.
رجوع به زینه و زینه شود. || لفظهایی را گویند که به ترکیب حروف تنها دال نبود بل بمقارنت هیأتی یا مدی دال باشد چنانکه در خبر و استفهام گفته ایم در زبان پارسی. (اساس الاقتباس چ مدرس رضوی ص 595). رجوع به همین کتاب شود.

زینت. [ن َ] (اِخ) دهی از بخش رامیان شهرستان گرگان است که 160 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3).


زینت فروز

زینت فروز. [ن َ ف ُ] (نف مرکب) زینت گر. (آنندراج):
نه انجم است که زینت فروز نه فلک است
به فرد باطل افلاک نقطه های شک است.
صائب.
رجوع به زینت گر و زینت و دیگر ترکیبهای زینت شود.


زینت ده

زینت ده. [ن َ دِه ْ] (نف مرکب) زینت گر. زینت دهنده. که آراید و پیراید:
پنهان شده روی در گلستان
زینت ده گلستانم اینست.
نظامی.
رجوع به زینت و دیگر ترکیبهای آن شود.


زینت گر

زینت گر. [ن َ گ َ] (ص مرکب) زینت دهنده. که زینت دهد. که آراید:
تا فرش عدل او شده زینت گر زمین
برچیده است ظلم بساط ستمگری.
طالب آملی (از آنندراج).
رجوع به زینت و دیگر ترکیبهای آن شود.

فرهنگ معین

نکویی

(نِ) (حامص.) نیکی، نیکویی.

فرهنگ عمید

نکویی

نیکی، نیکویی، خوبی،

فرهنگ فارسی هوشیار

نکویی

خوبی، نیکویی

نام های ایرانی

زینت

دخترانه، آنچه برای آرایش و زیبا کردن به کار می رود

معادل ابجد

زینت و نکویی

569

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری